اسایش و راحتی امروز حاصل رنج و زحمت دیروز است.(کوروش کبیر)
خانه » سرگرمی » داستان » قصه خرس پشمالو و دختر مهربون

قصه خرس پشمالو و دختر مهربون

قصه خرس پشمالو و دختر مهربون

پشمالوی قصه ما، یه خرس کوچولوی قهوه‌ای بود که فکر می‌کرد دختر کوچولویی که صاحبشه، دیگه دوسش نداره؛ چون دیده بود که پدر دختر کوچولو، چند عروسک جدید برایش خریده! پس تصمیم گرفت بره پشت کتاب‌ها قایم بشه تا ببینه کسی دنبالش می‌گرده یا نه!

قصه خرس پشمالو و دختر مهربون

پشمالو، فقط به یکی از دوستاش که یه کفشدوزک کوچولو بود گفت که کجا قایم می‌شه و از او خواست تا بره ببینه که دختر کوچولو، اصلا متوجه نبودش می‌شه.

کفشدوزک کوچولو قبول کرد و رفت و پشمالوی کوچولو، غصه‌دار نشست و منتظر ماند. همش فکر می‌کرد نکنه دیگه دوسش نداشته باشن؟ اون‌وقت باید چی کار می‌کرد؟ اون که جایی رو نداشت بره؟

توی همین فکرها بود که دوستش، کفشدوزک، با خوش‌حالی آمد و ایستاد روی پای پشمالو، اما او، آن‌قدر ناراحت بود که کفشدوزک را ندید. داشت غصه می‌خورد. کفشدوزک با تعجب پرسید: «چی شده پشمالو؟ چرا آن‌قدر غمگین نشسته‌ای؟» پشمالو گفت: «اگه دیگه منو نخواد، چی؟ اگه دیگه با من بازی نکنه، چی؟» کفشدوزک خندید و گفت: «الکی غصه نخور. دختر کوچولو، خیلی نگرانته و داره دنبالت می‌گرده.»

پشمالو، با شنیدن این حرف، خیلی خوش‌حال شد. از کفشدوزک تشکر کرد و تصمیم گرفت که از پشت کتاب‌ها بیاد بیرون تا دختر کوچولو، دیگه دنبالش نگرده و غصه نخوره.

اگه عروسکت قایم بشه، کجا دنبالش می‌گردی؟

اشتراک گذاری مطلب
ایمیل شما آشکار نمی شود

نوشتن دیدگاه


استفاده از مطالب تنها با ذکر منبع امکانپذیر است. این سایت ثبت شده در ستاد ساماندهی وزارت ارشاد اسلامی میباشد و تمام فعالیت های این سایت طبق قوانین جمهوری اسلامی ایران میباشد. - طراحی شده توسط پارس تمز